زینب و زهرازینب و زهرا، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره

دوقلوها

دو روز دوری

روز شنبه 1391/03/27 واسه یه کاری باید با مامانی یه سر میرفتیم شیراز و چون با وجوود شما فسقلکا نمیشد هیچکاری رو انجام بدی با مامان به این نتیجه رسیدیم که شما رو بذاریم پیش مادر جوون و صبح زود بریم شیراز و زودتر کارمون رو انجام بدیم و برگردیم. خلاصه همین برنامه رو اجرا کردیم و رفتیم شیراز اما اونجا به در بسته خوردیم به مناسبت شهادت امام موسی کاظم تعطیل شده بود، خوب ما از کجا باید میدونستیم که تعطیله آخه تعطیل رسمی که نبود، فقط از شانس ما فقط اون صنف تعطیل کرده بود. با مامانی مونده بودیم که چیکار کنیم، از یه طرف بچه ها رو گذاشته بودیم پیش مادر جوون، از یه طرف من تو این ماه زیادی مرخصی گرفته بودم، از طرفی هم میخواستیم که کارمون زودتر...
30 خرداد 1391

مسافرت (شمال و مشهد)

یه مسافرت دیگه هم تموم شد و برگشتیم خوونه صبح شنبه اووون هفته، این هفته نه هااا، اووووووووون هفته که میشد 13 خردادماه 1391 خونه رو به مقصد هر جایی که بشه ترک کردیم و طرفای ساعت 12 ظهر بود که رسیدیم شیراز و اصلا مایل نبوودیم که شیراز بموونیم، پس به راه خود را به سمت اصفهان ادامه داده تا اینکه صدای شکما در اوومد و یه رستوران زدیم کنار و ناهار و خوردیم و دوباره د بزن که بریییییییییییییممممممم، برو برو برو برو بروووووووووووو تا رسیدیم اصفهان. فکر کنم ساعتای 5 بعد از ظهر بود رسیدیم اصفهان، یه کم فکر تصمیم این شد که برووو بروووو بروووووووووووووووو تا رسیدیم کاشان، دیگه شب شده بووود. شب رو کاشان خوابیدیم، صبح دوباره راه افتادیم و بعد از یه کم...
24 خرداد 1391

عکسهای درست شده

عکسها رو یه دوست عزیز زحمتشو کشیدن که میخوام از همینجا ازشون تشکر کنم. ممنون از لطفی که به دوقلوها دارید. لاستی شاید یه چن لوووزی نباشیم. به امید دیدال مجدد   بعدا نبشت: بعضی از دوستان میخواستن بدونن عکسها چجوری درست شده یا نرم افزارش چیه. میتونید یه سر به این سایت http://en.picjoke.net بزنید.     میتونید بقیه عکسا رو تو ادامه مطلب ببینید     ...
24 خرداد 1391

لستم خونه مادرجون

یکی بود، یکی خواب بود، مامانی هم مشغول کار خونه بود، بابایی هم عسوولی بود اونی که بود اسمش زهرا بود اونی که خواب بود اسمش زینب مامانی سرگرم کارای خونه بود که باید میرفت و  یه کاری رو تو حیاط خلوت انجام میداد مامانی از در پشتی میره تو حیاط خلوت و به زهرای قصه ما میگه که بره دمپاییشو از جلوی در حال بپوشه و از اونور بره تو حیاط خلوت پیش مامانی، مامانی که مشغوله انجام کاراش بوده یه 10 دقیقه بعد متوجه میشه که خبری از زهرا خانوم قصه ما نشد، مامانی: زهرا زهراااا زهرااااااااااااا اما هیچ صدایی نشنید مامان قصه میره جلوی خونه و میبینه که در حیاط باز و اثری از زهرا خانوم نیست ای وای، مامان قصه پریشون میشه اینور رو نگاه ...
6 خرداد 1391

مامانی دوستت داریممممممممممممممممممممممم

بادهو هو می کند میزند در را به هم نیمه شب از خواب ناز با صدایش می پرم ناگهان در باز شد یک نفر پیشم نشست روی خواب چشم من او کشید آرام دست چشم های کوچکم بسته شد از ترس باد حس خوبی پرکشید گونه ام را بوسه داد گفت : از مادر نترس باد مهمان در است دست های کوچکت توی دست مادر است   (این شعر رو از طرف شما خوشملای بابایی تقدیم میکنم به مامانی عزیز تر از جان) ...
1 خرداد 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دوقلوها می باشد